هدف خلقت، رسيدن به يقين است و يقين با جزميت تفاوت دارد.
خداوند در قرآن كريم ميفرمايد جن و انس را خلق نكردم جز براي عبادت و در حديثي قدسي ميفرمايد گنجي مخفي بودم كه ميخواستم شناخته شوم پس خلقت را خلق كردم. تقريباً همهء مفسران گفتهاند منظور از ليعبدون در اين آيه، ليعرفون است. چرا كه در جاي ديگر ميفرمايد پروردگارت را عبادت كن تا به يقين برسي. پس ميتوان گفت هدف از آفرينش اين بوده است كه انسان به شناخت پروردگار خود نائل شود و آن هم نه يك شناخت سطحي كه همه از آن بهرهمنديم بلكه يك شناخت عميق و يقيني.
بسياري افراد ميپندارند يقين يعني اعتقاد محكم و استوار كه همواره ثابت باشد و چيزي نتواند آن را تغيير دهد. حال آن كه در بسياري موارد، شخص بدون آن كه به يقين رسيده باشد، روي عقيدهء خاصي پافشاري و جزميت به خرج ميدهد و نام آن را يقين ميگذارد. يقين، آن نيست كه ما بر عقيدهء خاصي اصرار ورزيم. اين جزميت و خشك فكري است. مهمترين نشانهء يقين آن است كه به انسان آرامش ميدهد و او را در مواجهه با افكار ديگران شجاعت و جسارت ميبخشد.
انسان، در واقع، روحي است كه در طول حيات دنيا جسمي دارد و همهء دريافتهاي اوليهء او از طريق اين جسم انجام ميشود. اين امكان پذير نيست كه كسي نحوهء تعلق روح به بدن، شكل گيري حيات حيواني، به وجود آمدن كلام، تشكيل حافظه، مرگ اول، عالم برزخ، مرگ ثاني و شكل گيري بهشت و جهنم را درك نكرده باشد و بتواند اهل يقين باشد. از همين روست كه اهل يقين بسيار اندكند. بسياري افراد كه خود را اهل يقين ميدانند يا ديگران آنها را انسانهاي يقينمند ميدانند، كساني هستند كه عقايدي را از روي تقليد يا پس از مطالعه انتخاب كردهاند و پس از آن راه را بر روي هر نظر جديد و هرگونه تغيير و تحول بستهاند. حال گمان ميكنند كه اين تغيير ناپذيري ايشان ريشه در يقينشان دارد. در واقع اين افراد هنوز نتوانستهاند بر خودخواهيها يا ترسهاي خود فائق آيند و در نتيجه نميتوانند از منطقهء امن عادتهايشان بيرون بزنند و دنيا را به گونهاي ديگر ببينند.
محروم كردن خود از حقايق به خاطر ترس يا خودخواهي
در يك نگاه موشكافانه در مييابيم كه همچنان كه يك انسان صاحب مال، به اموال خود دلبسته است و امنيت خود را در گرو اموال خود ميداند و از دست دادن مال براي او بسيار سخت است، يك انسان صاحب عقيدهء به يقين نرسيده نيز امنيت رواني خود را در گرو مخدوش نشدن عقايد خود ميداند. اگر در موقعيتي، اين عقايد در معرض تحول قرار گيرند، انگار دشمني به مملكت وجود او حمله كرده است و در صدد فتح وجود اوست و او از اين پس امنيت و آرامشي نخواهد داشت. اين گونه افراد معمولاً دين و دينداري را به گونهاي تعريف ميكنند و ميشناسند كه بر اساس آن، بي دين شدن و كفر ورزيدن به آساني و با يك لغزش ساده اتفاق ميافتد و در نتيجه نگران آن هستند كه اگر به هر انديشهء جديدي اجازهء ورود بدهند، دين و ايمان خود را از دست بدهند. از اين رو براي خود معيارها و خط كشيهايي در دست دارند و هر انديشهاي را با آن ميسنجند. اگر تطابق داشت ميپذيرند و اگر تطابق نداشت آن را رد ميكنند.
ايشان به گمان خود انسانهاي محكمي هستند كه اجازه نميدهند ايمانشان به راحتي از بين برود و آن را از يورش بادهاي شبهات حفظ ميكنند. غافل از اين كه اين گونه چسبيدن به عقايد غير يقيني، خود نوعي خودخواهي است كه بسيار پنهان است. پنهان بودن آن از اين جهت است كه شخص نه تنها عمل خود را خودخواهانه نميداند بلكه آن را مجاهدت در راه خدا ميداند. گمان ميكند هر چه بيشتر بر عقايد خود پافشاري كند و حتي حاضر باشد در راه آن كشته شود، خداوند از او راضيتر است. يعني خصوصيتي كه خود، مايهء دوري از خدا و عالم غيب است، به عنوان مجاهدت در راه خدا و تلاش فكري اعتقادي تلقي ميشود.
در اينجا ممكن است سؤال شود چگونه ميتوان تشخيص داد پافشاري كسي بر روي انديشهاي از سر يقين است يا از روي جزم انديشي و خودخواهي؟
پاسخ آن است كه شخصي كه به يقين رسيده است و ايمان او به معني كلمه، ايمان واقعي است، همواره در امنيت به سر ميبرد. هيچ چيز باعث نميشود او احساس ناامني كند. همچنان كه علي (عليه السلام) با آرامش به سوي قربانگاه خود رفت و امام حسين (عليه السلام) نيز در صحنهء كربلا، از مواجه شدن با افكار مخالفين هيچ ابائي نداشت و كاملاً آمادگي داشت سخن آنها را بشنود و پاسخ گويد. در جريان كربلا، تا آخرين لحظه، ميل به هدايت مردم در دل امام حسين موج ميزد و هيچگاه از روي غيظ يا كينه عملي را انجام نداد. به عبارت ديگر، امام حسين نگفت با شما مبارزه ميكنم چون بر خلاف من هستيد. بلكه گفت شما را از اين اعمال باز ميدارم چون به نفعتان نيست و باعث بدبختي شما و ديگران است. يعني در صحنهء عملي مبارزه نيز منفعت بشريت را مد نظر دارد نه نظر شخصي خود را.
نمونهء ديگر آن زندگي و مرگ امام خميني است كه گفت: اينجانب با دلي آرام و قلبي مطمئن و روحي شاد و ضميري اميدوار به فضل الهي از خدمت خواهران و برادران عزيز مرخص و به سوي جايگاه ابدي سفر مينمايم. يا در آن داستاني كه برايت تعريف كردهام، پس از آن كه ديد ماشين ارتش به سمت جادهء تهران برگشت، گفت: به قلب خود نگاه كردم ديدم تغييري نكرده است.
اينها مواردي است كه آرامش يقينمندانه را نشان ميدهد.
آنجا كه پاي « من » در ميان ميآيد، بايد دانست كه خودخواهي در ميان است. ما ميتوانيم با اين محك خود را بسنجيم. اگر در مواجه شدن با افكار مخالف، مخالفت ما از آن رو باشد كه آن فكر با فكر من مخالفت دارد، اين خودخواهي است فرقي نميكند فكر من اعتقاد به كمونيسم باشد يا اسلام. نميتوان گفت كه چون اسلام دين حقي است و من به آن گرويدهام، پس هر كس با من مخالفت داشت و شكل زندگيش مانند من نبود، بر مسير نادرست گام نهاده است.
بر عكس آن، اگر مخالفت ما با يك انديشه از آن رو باشد كه اين فكر به نفع صاحب آن و ساير ابناء بشر نيست و در همهء مراحل مواجههء فكري، خير و صلاح ديگران مد نظر ما باشد نه اثبات نادرستي فكر و روش آنها، ميتوان گفت از خودخواهي فاصله گرفتهايم.
اين مسأله، يكي از مهمترين آفات دينداري است. كسي كه مرتكب گناهي ميشود، ميداند كه در حال خطاست اما با توجيهاتي خود را قانع ميكند. حال آن كه كسي كه خودخواهانه از دين يا هر مكتب فكري ديگري طرفداري ميكند، نه تنها كار خود را خطا نميداند، بلكه خود را محق و ديگران را گمراه ميپندارد.
يكي از نمونههاي بارز و تأسفبار اين آفت، مشاجرهاي است كه گاهي اوقات بين دستههاي عزاداري رخ ميدهد. افراد زير يك بيرق، فاسق و فاجر نيستند و خودشان هم اعمال خود را نادرست نميدانند كه در پيشگاه الهي سرافكنده باشند بلكه خود را عزادار امام حسين ميدانند و صاحب درجات چنين و چنان و در همان حال با همشهري خود بر سر مسائل پوچ به جدل ميپردازند.
يكي ديگر از نمونههاي زشت اين آفت، عملي است كه كساني تحت نام انصار حزب الله انجام ميدادند. اينان، به اسم دين و دفاع از ارزشها و دفاع از خون شهيدان، عدهاي را به طوري از اسلام منزجر كردند كه حتي دشمنان خارجي هم نميتوانستند به اين شدت در دل كسي نفرت از دين را بكارند.
اگر كسي وجدان بيداري داشته باشد، به راحتي ميتواند تشخيص دهد كه آيا پيرو علي (عليه السلام) است يا پيرو خوارج نهروان. تشخيص آن اين گونه است كه در مواجه با يك فرد خطاكار (هرچند خطاي او بسيار بزرگ باشد) نگاه ما و احساس قلبي ما چگونه است؟ اگر قلب ما از خطا كاري و انحراف او به تنگ آيد و از اين كه بر مسير نادرست گام برميدارد متأسف شويم و آرزوي قلبي ما اين باشد كه اي كاش بتوانم به شكلي او را كمك كنم تا از انحراف رهايي يابد، پيرو علي هستم هرچند عمل ظاهري من همراه با خشونت باشد. اما اگر در دل كينه و نفرت او را احساس كنم و آرزومند اين باشم كه صاعقهاي از آسمان فرود آيد و او را از روي زمين محو كند و هرگز نتوانم احساس همدلي با او بكنم، از پيروان خوارج هستم هرچند ظاهر عمل من پيراسته و همراه با رنگ و لعاب باشد.
متأسفانه اين آفت چنان جامعهء ديني ما را آلوده كرده است كه در بسياري موارد اصلاً متوجه آلودگي آن نيستيم و بلكه خود را محق ميدانيم. يك نمونهء ديگر آن، مشاجراتي است كه بين طرفداران يك كانديدا در هنگام انتخابات رخ ميدهد. هر كدام از طرفين با اين توجيه كه درك صحيحتري از اسلام و حكومت اسلامي يا ولايت فقيه دارد، طرف مقابل را به باد انتقاد و ناسزا ميگيرد.
قل هل نُنَبِّئُكُم بالاخسرين اعمالاً؟ الذين ضل سيعيُهم فيالحيات الدينا و هم يحسبون انهم يحُسنون صُنعاً
بگو آگاهتان كنم كه اعمال چه كساني از همه زيانبارتر است؟ كساني كه تلاششان در حيات زميني مصروف شد و از بين رفت و در همان حال ميپندارند كار خوبي ميكنند.
خداوند در اين آيه كه در سورهء كهف آمده است به خوبي بيان كرده است كه بدبختترين كسان، افرادي هستند كه در عين حال كه به خود نفساني خود ميپردازند، ميپندارند در حال انجام عمل شايستهاي هستند.
مولانا در داستان مبارزهء حضرت علي با قهرمان عرب اين مرز ظريف را به زيبايي مشخص كرده است. اين داستان را به دقت بخوان و در آن توجه كن كه مولانا علي را چگونه وصف كرده است:
از علي آموز اخلاص عمل شير حق را دان منزه از دغل
در غزا بر پهلواني دست يافت زود شمشيري بر آورد و شتافت
او خدو انداخت بر روي علي افتخار هر نبي و هر ولي
او خدو انداخت بر روئي که ماه سجده آرد پيش او در سجده گاه
در زمان انداخت شمشير آن علي كرد او اندر غزايش كاهلي
گشت حيران آن مبارز زين عمل وز نمودن عفو و رحم بي محل
گفت بر من تيغ تيز افراشتي از چه افكندي مرا بگذاشتي
آن چه ديدي بهتر از پيكار من؟ تا شدي تو سست در اشكار من؟
آن چه ديدي كه چنين خشمت نشست؟ تا چنان برقي نمود و باز جست
در شجاعت شير ربّانيستي در مروت خود كه داند كيستي
اي علي كه جمله عقل و ديدهاي شمهاي واگو از آن چه ديدهاي
تيغ حلمت جان ما را چاك كرد آب علمت خاك ما را پاك كرد
باز گو دانم كه اين اسرار هوست ز آن كه بي شمشير كشتن كار اوست
باز گو اي باز عرش خوش شكار تا چه ديدي اين زمان از كردگار
چشم تو ادراك غيب آموخته چشمهاي حاضران بر دوخته
راز بگشا اي علي مرتضي اي پس سوء القضاء حسن القضاء
يا تو واگو آنچه عقلت يافته است يا بگويم آنچه بر من تافته است
از تو بر من تافت، چون داري نهان؟ مي فشاني نور، چون مه بي زبان
چون تو بابي آن مدينه علم را چون شعاعي آفتاب حلم را
باز باش اي باب بر جوياي باب تا رسند از تو قشور اندر لباب
باز باش اي باب رحمت تا ابد بارگاه ما لَهُ كُفُواً أحد
پس بگفت آن نو مسلمان ولي از سر مستي و لذت با علي
باز گو اي باز پَر افروخته با شه و با ساعدش آموخته
باز گو اي باز عنقا گير شاه اي سپاه اشكن به خود، ني با سپاه
امت وَحدي، يكي و صد هزار باز گو، اي بنده بازت را شكار
در محل قهر اين رحمت ز چيست؟ اژدها را دست دادن راه كيست؟
جواب گفتن امير المؤمنين كه سبب افكندن شمشير چه بود در آن حالت
گفت من تيغ از پي حق مي زنم بنده حقم، نه مأمور تنم
شير حقم نيستم شير هوا فعل من بر دين من باشد گوا
من چو تيغم وآن زننده آفتاب ما رميتَ إذ رميتَ در حِراب
رخت خود را من ز ره برداشتم غير حق را من عدم انگاشتم
من چو تيغم، پر گهرهاي وصال زنده گردانم، نه كشته در قتال
سايه ام من، كدخدايم آفتاب حاجبم من، نيستم او را حجاب
خون نپوشد گوهر تيغ مرا باد از جا كي برد ميغ مرا؟
َكه نيم كوهم، ز حلم و صبر و داد كوه را كي در ربايد تند باد؟
آنكه از بادي رود از جا خسي است زآنكه باد ناموافق خود بسي است
باد خشم و، باد شهوت، باد آز برد او را كه نبود اهل نياز
باد کبر و باد عجب و باد خلم برد او را که نبود از اهل علم
كوهم و هستي من بنياد اوست ور شوم چون كاه، بادم باد اوست
جز به باد او نجنبد ميل من نيست جز عشق احد سر خيل من
خشم بر شاهان، شه و، ما را غلام خشم را من بسته ام زير لگام
تيغ حلمم گردن خشمم زده ست خشم حق بر من چو رحمت آمده ست
غرق نورم، گر چه سقفم شد خراب روضه گشتم، گر چه هستم بو تراب
چون در آمد علتي اندر غزا تيغ را ديدم نهان كردن سزا
تا احب لله آيد نام من تا كه ابغض لله آيد كام من
تا كه اعطا لله آيد جود من تا كه امسك لله آيد بود من
بخل من لله، عطا لله و بس جمله لله ام نيم من آن كس
و آنچه لله ميكنم تقليد نيست نيست تخييل و گمان جز ديد نيست
ز اجتهاد و از تحري رستهام آستين بر دامن حق بسته ام
گر همي پرم، همي بينم مطار ور همي گردم، همي بينم مدار
ور كشم باري، بدانم تا كجا ماهم و خورشيد پيشم پيشوا
بيش از اين، با خلق گفتن، روي نيست بحر را گنجايي اندر جوي نيست
مثال ديگري هست كه نشان ميدهد انسان ميتواند مدافع شجاع حق باشد و در عين حال دشمنان خود را نيز دوست بدارد. يكي از رزمندگان جنگ ميگفت: از همسنگرم پرسيدم اگر شهيد شدي، اول از چه كسي شفاعت ميكني؟ گفت از آن سرباز عراقي كه مرا خواهد كشت. چرا كه ميدانم اينها را صدام به زور به جبهه آورده است.
همهء اين مثالها براي آن بود كه تفاوت انسان دوستي و خودخواهي پنهان تا حدودي مشخص شود. آرامش حاصل از يقين در دل كساني وجود دارد كه از خودخواهيها فاصله گرفته باشند و يكي از مصاديق بارز فاصله گرفتن از خودخواهي، داشتن آمادگي براي كنار گذاشتن عقايدي است كه آنها را درست ميدانيم.
در مواردي هم خودخواهي به صورت ترس خود را نشان ميدهد. شخص، براي خود يك مجموعهء اعتقادي ساخته و در آن بسياري چيزها را مفروض گرفته است و مطالب زيادي را كه حقيقتاً براي بسياري از افراد حل نشده، حل شده فرض كرده است يا آن قدر اهميت آنها را در ذهن خود تقليل داده است كه ناآگاهي خود نسبت به آنها را كم اهميت ميداند. بر اين اساس سالهاي سال بدون دغدغهء تجديد نظر در اصول اعتقادي خود به زندگي ميپردازد و اگر هم گاه گاهي مسائل مهمي مثل اين كه « از كجا آمدهام آمدنم بهر چه بود به كجا ميروم آخر ننمائي وطنم » به ذهن او خطور كرد، يا جوابهاي سطحي و نچسب به آنها ميدهد و خود را فارغ ميكند يا آن كه با مسائل ديگري مثل كار و تفريح و اعمال مذهبي ظاهري خود را مشغول ميكند و همت خود را مصروف اين نميكند كه پاسخ اين نوع سؤالات را به طور جدي بيابد.
اين طفره رفتن از پاسخ اين سؤالات به اين دليل است كه شخص اكنون خود را در يك حوزهء امن ذهن ساخته محصور كرده است كه در آن احساس امنيت ميكند و مسائل زندگيش در آن حوزه هر كدام پاسخ خود را دارد اما اگر از آن حوزه بيرون بزند، با ناشناختهها و ناآزمودهها مواجه خواهد شد و همواره در مواجهه با ناشناختهها احتمال خطر وجود دارد. ترس از مواجه شدن با اين خطرات باعث ميشود بسياري از افراد در منطقهء امن عادتهايشان بمانند و ريسك بيرون زدن از اين منطقه را نپذيرند.
اين همه ارزش و احترامي كه دين اسلام براي هجرت قائل شده است، از آن روست كه در مهاجرت، مواجه شدن با ناشناخته و ناآزمودهها اتفاق ميافتد و كسي كه به خاطر خدا و رسيدن به رشد و كمال، از امنيت اوليهء خود صرف نظر ميكند و مخاطرات هجرت را ميپذيرد، نشان داده است كه شجاعت و جسارت پيمودن مسيرهاي سهمناك را دارد. همين شجاعت، او را به درجات رفيع كمال ميرساند.
شجاعت بيرون زدن از منطقهء امن عادتها.
قرآن ظاهري دارد و باطني
يكي ديگر از دلائلي كه اقتضا ميكند ما به دنبال عمق بخشيدن به معرفت ديني خود باشيم اين است كه قرآن، ظاهري دارد و باطني. براي رسيدن به باطن آن، نميتوان صرفاً به رسالهء عمليهء تكيه كرد. از تمام 6400 آيهء قرآن، تنها حدود 500 آيه به احكام عملي مربوط ميشوند و مابقي به طور مستقيم يا در خلال داستانهاي پيامبران مطالب اعتقادي اخلاقي را مطرح كرده است. علاوه بر اين وقتي به آيات مكي و آيات مدني نظري داشته باشيم ميبينيم كه آيات مكي، به اصول اوليهء اديان يعني توحيد نبوت و معاد توجه دارند. همين آمار به خوبي نشان ميدهد كه از ديدگاه الهي، قبل از آن كه انسان متشرعي باشيم، بايد به اصول همهء اديان مؤمن باشيم. شايد اين موضوع بديهي جلوه كند و گفته شود اين مطلب را همه قبول دارند و نيازي به گفتن آن نيست. اما بايد توجه داشت كه ما ايمان به اصول اديان را خيلي ساده تلقي كردهايم و در بارهء توحيد گفتهايم همين كه معتقد باشيم خدا يكي است كافي است و در بارهء نبوت گفتهايم خداوند پيامبراني را فرستاده است كه انسانهايي خاص و استثنائي بودهاند و دين را از جانب خدا براي ما آوردهاند. در بارهء معاد هم گفتهايم چون مكافات اعمال در اين دنيا امكان پذير نيست، پس قيامتي هست كه هر كس به سزاي عمل خود برسد.
شايد براي كساني كه به تازگي وارد جرگهء مؤمنين ميشوند اين كافي باشد اما براي ما چطور؟ آيا 1400 سال پس از ظهور اسلام، هنوز هم ما بايد در اصول اعتقادي خود مثل انسانهاي ساده و كم توان گذشته فكر كنيم؟
تأكيد بيش از حد بر ظواهر شرعي و ناديده گرفتن اهميت مسائل اعتقادي، مثل اين است كه كودكي براي مهندس شدن تحصيلات خود را شروع ميكند اما آنقدر به درست نوشتن كلمات و حروف اهميت ميدهد و آن را مهم ميشمارد كه تا سالها بعد، به جاي اين كه پلهپله بالا رود و دروس جديد را فرا گيرد، تنها به همان مسائل كلاس اول ميپردازد.
اين كه كسي سالهاي سال در پاي منابر روحانيون حاضر شود و مبطلات وضو و شكيات نماز را بشنود دقيقاً مانند مثال بالاست. توجه داريد كه اين حرف به معناي كنار گذاشتن اين مسائل نيست. بلكه به معناي توقف نكردن در اين مسائل است. همچنان كه اگر يك محصل، دانشجو شود، بينياز از الفبا نميشود. همواره از الفبا استفاده ميكند اما در الفبا توقف نميكند. در كلاسهاي درس دانشگاه وقت خود را صرف اين نميكند كه كدام حروف چند نقطه دارند و يا كجاي خط نوشته ميشود.
به نظر ميرسد كه وقت آن رسيده باشد كه ما نگرش خود را نسبت به دين تغيير دهيم و حق هر كدام از علوم سه گانهء دين يعني احكام، اخلاق و عقايد را ادا كنيم. يعني اين تلقي كه «آشنا شدن با برخي احكام و عمل به آنها يعني همهء دين» اصلاح شود و دريابيم كه اين، به معناي آمادگي براي حركت است نه همهء آنچه از ما خواستهاند. به عبارت ديگر، يك نوجوان مسلمان بايد در اوان بلوغ خود با احكام رسالهء عمليه آشنا شود و عمل به آنها را شروع كند و از همان موقع به او گفته شود: « اين همهء آن چيزي كه خداوند از تو ميخواهد نيست » و تو بايد در طول زندگيت سال به سال درك خود را از دين و بخصوص خداشناسي بالاتر ببري.
امام سجاد (عليه السلام) فرمودهاند: در آخر الزمان مردماني وجود خواهند كه در امر دين تعمق ميكنند. خداوند براي آنان سورهء توحيد و شش آيهء اول سورهء حديد را نازل كرده است. اين به آن معناست كه ما نميتوانيم نسبت به آياتي از قرآن كه معارف عميقي را بيان ميكنند بياعتنا باشيم و يا به معناي ظاهري آنها اكتفا كنيم.
به طور خلاصه و سربسته ميگويم: ما در دایره انا لله و انا اليه راجعون قرار داريم و تا زماني كه لمن الملك اليوم لله الواحد القهار بر بشر مكشوف نگردد اين حلقه همچنان ادامه دارد. فردا كه از اين دير كهن در گذريم، با هفت هزار سالگان سر به سريم. همهء ما با هم به صحنهء محشر خواهيم رسيد. كندي هر يك از افراد بشر، همه را معطل خواهد كرد. ما يك كل يكپارچه هستيم. گذشتگان، منتظر رشد ما هستند و آيندگان نيز به ما رشد بيشتري خواهند داد. همه از هم هستيم. رشد هر كدام از ما، به رشد كل بشريت ميانجامد. پس ما نسبت به خود و كل جامعهء بشري از ابتداي خلقت تا انتهاي آن مسئوليم. كوتاهي ما در پيمودن راه كمال، فقط باعث معطلي خود ما نخواهد شد بلكه همه را معطل خواهد كرد و رشد هر يك از ما، فقط به نفع ما نيست بلكه كل جامعهء بشري از آن منتفع خواهد شد. به اين دليل، ما به باطن قرآن موظفتريم تا ظاهر آن.
رنجهايي كه ميبريم، در سايهء معرفت معنا پيدا ميكند
يكي از كاركردهاي دين در جامعهء بشري، معنا دادن به زندگي و آسان كردن تحمل رنجهاست. رنج فقر، محروميت، غربت و امثال اينها در صورتي قابل تحمل بلكه لذت بخش خواهد شد كه براي زندگي و پشت پردهء اين حيات ظاهري، چيزي برايمان مطرح باشد كه ارزش رنج كشيدن را داشته باشد. همهء دينداران، كمابيش اعتقاد به قيامت و برانگيخته شدن دارند و در بسياري موارد همين اعتقاد ميتواند توان تحمل مصائب را به شخص بدهد اما و هزار اما وقتي كه مصيبت عظيم و طاقت فرسا ميگردد، ديگر نميتوان به شخص گفت اكنون آرام باش و صبوري به خرج بده تا در روز قيامت پاداش صبرت را بگيري. به خصوص براي انسان اين عصر كه نگاه تجربي و دنيا زده پيدا كرده است اين سخن چندان شنيدني نيست.
اينجاست كه ما در مقابل شرايط مهيبي قرار ميگيريم. ديگر سخن گفتن از فرداي نيامده شخص را راضي نميكند و به او آرامش نميدهد. حال چه بايد كرد؟ يك راه آسان ولي غير مفيد و بلكه مضر آن است كه بگوئيم اين افراد خود به دامن كفر درغلطيدهاند و اين كه ياد معاد ايشان را آرام نميكند، نتيجهء سست ايماني خود آنهاست و بايد ايشان را به حال خود رها كرد. راه ديگر كه سخت و مفيد است اين است كه به انسانها نشان دهيم اولاً تأثير سازندهء صبر شما در همين دنياست و نه فقط در سراي ديگر و ثانياً نشان دهيم كه آخرت باطن همين دنياست نه چيزي جداي از آن.
انجام اين كار آسان نيست و ديگر در اين زمينه، از ائمهء جمعه و جماعات كاري بر نميآيد. چرا كه ايشان براي اين منظور آموزش نديدهاند. اينجاست كه شخص با گام نهادن در مسير عرفان به اين مهم نايل ميشود.
زو قيامت را همي پرسيدهاند كي قيامت تا قيامت راه چند؟
با زبان حال ميگفتي بسي كه ز محشر حشر را پرسد كسي؟
بهر اين گفت آن رسول خوش پيام رمز موتوا قبل موتٍ يا كرام
همچنان كه مردهام من قبل موت زآن طرف آوردهام من صيت و صوت
رو قيامت شو قيامت را ببين ديدن هر چيز را شرط است اين
اين كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمود موتوا قبل ان تموتوا، بيان همين مطلب است. تنها در عرفان است كه مردن قبل از مردن اتفاق ميافتد و شخص به حقايق امور پي ميبرد و در نتيجه رنج كشيدن برايش معنا پيدا ميكند حتي اگر آن رنج بسيار شديد و فرساينده باشد. توصيههاي فقهي يا اخلاقي، تا جائي كارائي دارد و از آنجا به بعد، تنها معرفت است كه ميتواند شخص را بر مسير درست حفظ كند.
دين براي زندگي يا زندگي براي دين؟
توضيح اين عنوان را به فرصتي ديگر موكول ميكنم. تنها به ذكر اين مطلب اكتفا ميكنم كه دين اكثر دينداران، ديني است كه براي سر و سامان دادن به زندگي دنيايي و آخرتي كاربرد دارد. يعني دين براي زندگي است. حال آنكه براي عرفا، زندگي براي دين است. دين آنها آنقدر زيبا و تحيّر آفرين است كه شخص از اين كه زنده است و دينداري ميكند لذت ميبرد و زندگي را دوست دارد به خاطر دينورزي در آن. براي اين افراد زندگي براي دين است. همچنان كه گفتهاند: بهشت به سلمان مشتاقتر است تا سلمان به بهشت. يعني سلمان به دنبال اين نيست كه با دقت در ريزهكاريهاي دين، بهشت را براي خود فراهم كند. بلكه چنان چشم در چشم خداي خود دوخته است كه بهشت مشتاق رسيدن به سلمان است.
كساني كه وارد حوزهء معرفت و خودشناسي ميشوند، به اين حقيقت پي ميبرند كه انسان در مورد همهء داشتههاي خود مسئول است حتي اگر به ظاهر، تصادفي شخص را به سوئي كشيده باشد و اين چيزي است كه پذيرفتن آن براي نفس خود خواه بسيار سخت است.
ما، يعني همهء افراد ساكن در زمين، مايليم در هنگام مواجهه با ناكاميها و بحرانها، ديگران يا شرايط محيطي را مقصر جلوه دهيم تا خود را از تقصيرات مبرا كنيم يا آن كه از بار تقصيراتمان بكاهيم.
اين كه ميبينيم افراد ميگويند:
اگر پدرم مرا فلان طور تربيت نكرده بود ...
اگر مادرم به فلان شكل با من رفتار نكرده بود ...
اگر همسر من فلان خصوصيت را داشت ...
اگر در فلان اداره استخدام شده بودم ...
اگر ... اكنون در وضعيت بهتري به سر ميبردم. اما حيف كه «شانس» با من يار نبود و من اكنون اينجا هستم.
در عرفان همهء اين مكالمهها تعطيل ميشود. در اين حوزه، همهء مسئوليت بر دوش خود فرد است نه اطرافيان او و نه شرايط محيطي و نه شيطان نه خدا و نه چيزي ديگر. به همين دليل افراد از وارد شدن به اين حوزه در هراسند. چرا كه اگر وارد شدند، بايد مسئوليت همهء داشتهها و نداشتههاي خود را بر عهده بگيرند و كسي را مقصر نكنند. ديگر نميتوان بدخواهي كسي را مانع رسيدن به موفقيت دانست. ديگر نميتوان توطئههاي قدرتهاي خارجي دليل عقب ماندگي تلقي كرد.
گرچه اين نوع نگاه به خود و زندگي، مسئوليت ما را بالا ميبرد اما در عوض به انسان آزادي ميدهد. همان آزادي كه همهء پيامبران از اولين تا آخرين به دنبال تحقق آن بودند.
در عرفان بايد به همه بها داد
يكي ديگر از اصول مسلم در همهء مكاتب عرفاني اين است كه براي فهم و درك همهء انسانها ارزش و احترام قائل ميشوند و به همهء ابناء بشر بها داده ميشود. همچنان كه ميبينيم بسياري از خطابهاي قرآني يا ايها الناس است. يعني همهء مردم را مخاطب قرار داده و كسي را استثناء نكرده است. اين هم يكي از جنبههائي از نگرش عرفاني است كه باعث ميشود برخي افراد به گرد آن نگردند و بلكه آن را تخطئه كنند.
ما دوست داريم با كشيدن خطهايي انسانها را از همديگر جدا كنيم. زندگي در دنياي طبقه بندي شده، براي ما راحتتر است. ما دوست داريم بگوئيم ايرانيان اينگونهاند و اعراب آنگونه. شرقيها چنيناند و غربيها چنان. مسلمانان اينطور و غير مسلمانان آن طور و ...
ما با اين خط كشيها جهان را براي خود سادهتر ميكنيم و گمان ميكنيم موفق شدهايم تكليف افراد غير از خودمان را مشخص كنيم. به اين ترتيب، در مواجهه با هركسي، فوراً به معيارها و خطكشيهاي خود مراجعه ميكنيم و تشخيص ميدهيم آيا اين فرد خودي است يا غير خودي. دوست است يا دشمن و در نتيجه تكليفمان را با او مشخص ميكنيم.
خداوند در قرآن كريم ميفرمايد:
ان هذا الا اسماء سميتموها انتم و آبائكم. ما انزل الله بها من سلطان
اين نام گذاريها و حد و مرز مشخص كردنها چيزي نيست جز اسامي كه شما و پدرانتان نهادهايد و خداوند دليلي براي آن نازل نكرده است.
ابتداي امر عرفان، كمرنگ شدن اين خط كشيهاست و ادامهء اين مسير، زائل شدن اين خط كشيها.
چون كه بيرنگي اسير رنگ شد موسيئي با موسيئي در جنگ شد
چون به بيرنگي رسي كان داشتي موسي و فرعون دارند آشتي
و اين همان چيزي است كه بسياري از متدينين آييني مناسكي را بر ميآشوبد. از نظر ايشان، اين نه تنها قابل قبول نيست، بلكه نوعي پشت كردن به دين و خداست و مساوي با كفر ورزي. در اينجا فرصت و امكان آن نيست كه در بارهء درستي يا نادرستي اين فكر بسط كلام دهيم تنها به اين دليل اين موضوع را مطرح كردم تا نشان داده باشم يكي از دلائل بيمهري برخي افراد به عرفان، اين است كه عرفان همهء انواع منيتها و خودخواهيها را در هم ميشكند. حتي پيچيدهترين نوع آن كه خط كشي بين انسانها به نام دين و خداست. و از آنجا كه خودخواهي، همراه خون در رگهاي ما جريان دارد، ورود واقعي به حوزه عرفان مثل اين است كه شخص بميرد و باز زنده شود و اين آسان نيست.
آيا ميداني چرا در قيامت وقتي از افراد ميپرسند چند روز در دنيا بودي جواب ميدهند يك روز يا نصف روز؟ به اين دليل كه اكثر انسانها در طول حيات خود حتي يك بار هم تولد دوباره را تجربه نميكنند. اگر از ايشان بپرسي اتفاقات مهم زندگيت كدام است؟ جواب ميدهند فارغ التحصيلي از دانشگاه يا ازدواج يا راه اندازي يك كسب و كار جديد و امثال اينها. اين اتفاقات هيچ كدام نقطهء عطف زندگي اين افراد نيست. اين طور نيست كه به انسان ديگري تبديل شوند. اما كساني كه به دنبال معرفت بيشتر هستند، در جائي احساس ميكنند كه از گذشتهء خود بايد كلاً بگذرند و زندگي جديدي را شروع كنند.
به عبارت ديگر، زندگي انسانهاي معمولي اين گونه است كه اگر اوقات خواب را كناري بگذاريم و به كل زندگي فرد نظر كنيم ميبينيم كه يك مسير معين را از ابتدا تا انتهاي زندگي خود پيموده است. يعني هفتاد سال زندگي با يك نوع نگرش خاص. اين شكل زندگي كردن اگر هفت هزار سال هم طول بكشد با يك روز مساوي است. گرچه در آن پستي و بلندي هست اما نقطهء عطف نيست. مردن و زنده شدن نيست. اين افراد به آن توصيهء پيامبر اكرم و حضرت عيسي كه گفتند بميريد قبل از مردن، عمل نميكنند. اما در حوزهء عرفان اين نقاط عطف وجود دارد. مردن و زنده شدن به حيات برتر هست.
بميريد بميريد در اين عشق بميريد در اين عشق چو مرديد همه روح پذيريد
بميريد بميريد و زين مرگ مترسيد کز اين خاک برآييد سماوات بگيريد
بميريد بميريد و زين نفس ببريد که اين نفس چو بندست و شما همچو اسيريد
يکي تيشه بگيريد پي حفرهء زندان چو زندان بشکستيد همه شاه و اميريد
بميريد بميريد به پيش شه زيبا بر شاه چو مرديد همه شاه و شهيريد
بميريد بميريد و زين ابر برآييد چو زين ابر برآييد همه بدر منيريد
نظرات شما عزیزان:
hasan mirtalaei
ساعت20:25---2 آبان 1390
با سلام و خسته نباشید جای بسی خوشحالی است که از این پس میتوانیم از این طریق با استاد عزیزمان در ارتباط باشیم