به نام خدا
به شما تبریک میگویم که جویای رشد و کمال هسیتد و به مطالعۀ کتب مرتبط با عرفان علاقمندید. کسانی که از دین، تنها به ظاهر آن بسنده کنند، به بهشت نمیرسند. همچنان که پیامبر عزیز ما گفت «من تنها برای تمام کردن مکارم اخلاق برانگیخته شدم.» مهم، آن است که زندگی ما یک زندگی اخلاقمدار باشد تا در سایۀ آن، به رشد معنوی برسیم و چشم دل ما به سوی آسمانها باز شود و به عرفان برسیم. در مناجات شعبانیه که امیدوارم توفیق خواندن آن را داشته باشید، این مضامین آمده است.
طرح سوال
مطلبی را از بودا نقل کرده بودید به این مضمون که همۀ نارحتیهایی که به ما میرسد از خود ماست. و پرسیده بودید که آیا این مطلب درست است یا نه و اگر درست است چگونه؟ در پاسخ کوتاهی که خدمتتان عرضه داشتم گفتم که این مطلب درست است اما در باره چگونگی آن صحبتی نشد. اکنون بنا دارم به توفیق الهی، در این باره سخن بگویم.
چه کسانی توان درک پاسخ را داردند؟
سوالی که پرسیده بودید، ابعاد بسیار وسیعی دارد و نمیتوان در چند جمله حتی یک مقالۀ مفصل، حق آن را ادا کرد. تنها و تنها کسانی میتوانند به درستی مطلب بودا را (که از دیگران نیز نقل شده است) درک کنند که از «حق انتخاب گری» خود در حیات زمینی استفاده کرده باشند.
اما این مطلب، ممکن است برایتان عجیب به نظر برسد که مگر ما اکنون از حق انتخاب خود استفاده نمیکنیم؟
واقعیت آن است که بیشتر ساکنان کرۀ خاک، از حق انتخاب خود به درستی استفاده نمیکنند. گمان میکنند که مختارند ولی مجبورانه عمل میکنند. جبر جامعه، جبر محیط، جبر درونی (توهمات) و جبر بدنی (وضعیت جسمانی). برای آن که این مطلب برایتان روشن شود لازم است چند مثال بزنم.
آیا ما اختیار خود را به درستی به کار می گیریم؟
ما میپنداریم که مختاریم و اختیار خود را این گونه توجیه میکنیم که اگر دو ظرف غذا در مقابل من باشد، من میتوانم انتخاب کنم که کدام را انتخاب کنم. و مانند همین مثال را در موارد بسیار زیاد دیگر میتوانیم تکرار کنیم. مثلا بین دو کانال تلویزیونی انتخاب میکنم که کدام را مشاهده کنم. بین دو لباس مختلف انتخاب میکنم که کدام را بپوشم. غافل از این که همۀ این ها به یک جبر بزرگ محفوف است. یعنی در چنبرۀ یک جبر بزرگ قرار دارد. ما، در دل یک جبر بزرگ، دست به انتخابهای کوچک میزنیم.
حال این گونه تصور کنید که شما بین دو غذا مختار نباشید بلکه اصولاً بین غذا خوردن و امساک مختار باشید. در این حالت کدام را انتخاب میکنید؟ یک طرف غذا خوردن و سیر شدن است (صرف نظر از این که چه غذایی باشد) و طرف دیگر غذا نخوردن و گرسنگی کشیدن. ما کدام را نتخاب میکنیم؟ آیا جز عدهای از مسلمانان که در ماه رمضان روزه میگیرند، کسی را سراغ دارید که با قدم اختیار خود به پیش رود و امساک را انتخاب کند؟ حتی روزۀ مسلمانان نیز در اکثر موارد، انتخاب آگاهانه نیست. چرا که روزه میگیریم که به جهنم نرویم. پدر و مادر عتابمان نکنند و از جرگۀ مسلمانان خارج نشویم. اما اگر به ما گفته شود اگر روزه نگیری، آب از آب تکان نمیخورد و هیچ کس کاری با تو ندارد. نه جهنم میروی و نه اگر روزه بگیری پاداشی خواهی داشت. آیا باز هم روزه میگیریم؟ آیا اصلاً به امساک فکر میکنیم؟ گویا واجب قطعی است که ما، در هر روز سه وعده غذا بخوریم. با این که میدانیم یا شنیده ایم که آدمی میتواند بیش از دو ماه غذا نخورد و زنده بماند.
پس میبینیم که اگر هم ما، دست به انتخاب میزنیم، بین چیزهایی که مطلوب ماست، یکی را انتخاب میکنیم. در این انتخاب هم سعی ما بر آن است که مطلوبترین را انتخاب کنیم. اما اگر بین مطلوب و نامطلوب، نامطلوب را انتخاب کنیم، خودمان یا دیگران ممکن است در سلامت مشاعر ما شک کنند و ما را دیوانه به حساب آوردند. این نشان میدهد که چطور ما در چنبرۀ یک جبر بزرگ و پنهان اسیر هستیم و خودمان و جامعه، همواره ما را سوق میدهد به سوئی که آنچه را مطابق میلمان است انتخاب کنیم. به ظاهر، انتخاب کردهایم اما در واقع مجبور بودهایم.
انتخاب ذغال گداخته در مقابل خرما
در داستانها آمده است که وقتی اطرافیان فرعون، گهوارۀ موسی (ع) را از آب گرفتند و به نزد فرعون بردند خواست او را بکشد. همسرش مانع شد. فرعون گفت یک سینی بیاورید که در آن یک ظرف خرما و یک ظرف ذغال گداخته باشد. اگر این طفل خرما را برداشت، او را میکشیم. اما اگر ذغال گداخته را برداشت، او را نمیکشیم. حضرت موسی ذغال را برداشت و به سوی دهان خود برد و دست و زبانش سوخت.
اکنون در پی بررسی صحت تاریخی این داستان نیستم. پیام این داستان آن است که انتخابگر واقعی آن است که چیزی را انتخاب کند که طبیعت، او را به سوی آن، سوق نمیدهد. به عبارت دیگر اگر شما بر سر یک دو راهی هستی که یک راه آن سرازیری و راه دیگر آن سربالائی است، قدرت انتخابگری آدمی آنجا خود را نشان میدهد که سربالائی را انتخاب کند نه سرازیری را. حال آن که اگر در مقابل دو راه بودی که هر دو سرازیریاند، و تو یکی از آنها را انتخاب کردی، در واقع دست به انتخاب انسانی نزدهای. بلکه همان مسیری را که طبیعت در مقابلت نهاده است طی کردهای. یعنی همان چیزی که در عالم جانوارن هم جاری است.
آب و آتش
مولوی در یکی از غزلیات دیوان شمس خیلی زیبا می گوید:
هر که در آبی گریزد ز امر او آتش شود هر که در آتش شود از بهر او ریحان کند
آب را انتخاب می کنیم یا آتش را؟ فرعون در تعقیب موسی و یارانش وقتی دید آنها از دریا گذشتند، گفت حال که آنها آسیب ندیدند، ما هم می رویم و آسیبی نخواهیم دید. اما رفت و همان آب، راه ورود او به آتش جهنم شد. ابراهیم (ع) آتش را دید. آتشی که تا آن لحظه کاری جز سوزاندن انجام نداده بود. اما آتش به امر خدا برای ابراهیم، سرد شد. مثل گل و ریحان. حال با این توضیح، برخی از مثالهای دیگر را بررسی کنیم. به جای این که بین دو کانال مختلف تلویزیونی انتخاب کنیم، بین مشاهدۀ تلویزیون و مطالعه یا ورزش انتخاب کنیم. به جای آن که بین دو پارک مختلف در یک روز تعطیل انتخاب کنیم، بین پارک رفتن و کوهنوردی انتخاب کنیم. به جای آن که بین یکی از دو جوکی که مشتاق گفتنش هستیم انتخاب کنیم، بین گفتن و سکوت کردن انتخاب کنیم. به جای این که در ظهر تابستان، بین شربت آبلیمو و شربت آلبالو یکی را انتخاب کنیم، بین شربت و آب معمولی (آب شیر) انتخاب کنیم.
توجه داشته باشیم که این انتخابها، از جهات زیادی شبیه تمرینات ورزشی هستند. همان طور که اگر کسی ورزش نکند، به تدریج توانائی جسمی او کاهش مییابد و قدرت تحمل او پائین میآید، کسی هم که دائماً بین سخت و آسان، آسان را انتخاب میکند، از نظر توانائیهای روحی و معنوی به سطح نازلی سقوط میکند. یا بهتر است بگوئیم به سطح بالائی صعود نمیکند. همچنان که یک ورزشکار باید به طور مداوم به تمرینات خود ادامه دهد و به تدریج تمرینات خود را سخت تر و سخت تر کند، انسان جویای رشد و تعالی نیز باید در انتخابهای خود به همین گونه عمل کند. بین دو امر که قرار میگیرد، آن را انتخاب کند که کمتر برای او مطلوب است. میل کمتری به آن دارد.
این تمرینات تا کجا باید ادامه پیدا کند؟
تا جائی که مطلوب و نامطلوب در نزد انسان یکسان شود. مثل آن کس که میگفت هر گاه همسرم بامن خوب و مهربان است، از وجود او لذت میبرم و خدا را شاکرم و هر گاه با من تندخوئی و بداخلاقی میکند، رفتار او را پلۀ رشد خود و افزایش ظرفیت وجودیم میگیرم و باز هم خدا را شاکرم. این، بر خلاف تصور رایج است که میپندارد انسان سالم، از خوشیها لذت میبرد و از ناخوشیها رنج میکشد.
در این رابطه، در سوره حدید آمده است:
لکیلا تأسوا علی ما فاتکم و لا تفرحو بما آتاکم
تا به آن درجه برسید که برای آنچه از شما فوت میشود (از دست شما میرود و آسیبی متوجه شما میشود) مأیوس و ناراحت نشوید و برای آنچه به شما میدهیم (و خیری متوجه شما میشود) شادمان نشوید.
مولوی، با بیانی بسیار زیبا، این سطح از رشد بشری را به تصویر کشیده است:
غرق حق خواهد که باشد غرقتر همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر؟ تیر او دلکشتر آید یا سپر؟
پاره کردهی وسوسه باشی دلا گر طرب را باز دانی از بلا
ما، بها و خونبها را یافتیم جانب جان باختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی دل نیابی جز که در دلبردگی
میگوید تا زمانی که طرب و بلا برای تو متفاوت باشد، دائماً در وسوسه هستی که چگونه انتخاب کنی که به طرب برسی و بلا به تو نرسد اما زمانی که خوشی و ناخوشی برای تو یکسان شد، آزاد میشوی. در تصمیم گیریهایت، جانب لذب و طرب خود را مراعات نخواهی کرد. بلکه جانب حق و هدایت را مراعات خواهی کرد.
رسیدن به عصمت
پیامبران که معصوم بوده اند به این دلیل بوده است که تحت تاثیر لذت طلبی برای خود خود نبوده اند. چیزی را طلب میکرده اند که مفید برای جامعۀ بشری باشد و نه آن که برای شخص خودشان مطلوب باشد.
حتماً متوجه هستید که ما به هیج وجه، روی انتخاب امر نامطلوب تاکید نداریم. بلکه تاکید ما، روی رهایی است. یعنی این که به گونهای شویم که به «فراسوی نیک و بد» برسیم. مطلوب و نامطلوب برایمان یکسان شود. و چون همۀ ما در طول حیات خود، همواره به دنبال لذت و طرب خود هستیم، راه رسیدن به رهایی آن است که در مواردی، حق انتخاب گری خود را استفاده کنیم و مانند دیوانگان، امر نامطلوب را انتخاب کنیم. انسان عاشق (به معنای واقعی کلمه و نه کسی که طالب رسیدن به کسی است) به چنین درجهای میرسد. اینجاست که میگوید ما بها و خون بها را یافتیم، جانب جان باختن بشتافتیم. یعنی دریافتیم که قدر و قیمت ما چقدر است و وقتی ما را بکشند، خون بهای ما را به خودمان میدهند. پس انگار کشته نشدهایم بلکه زندهتر شدهایم. از این روست که به سوی جان باختن میشتابیم. حال به یاد آورید که چگونه امام حسین (ع) به سوی جان باختن شتافت و زنده تر شد و به جهانی زندگی بخشید.
ما احساس های خود را انتخاب می کنیم
کسی که به این ترتیب روی خود کار میکند و خود را تمرین میدهد که حق انتخاب گری خود را به خوبی به کار بَرَد، به تدریج در مییابد که بسیاری (و حتی همۀ) دریافتها و احساسهای ما، انتخاب ماست!
پذیرش جمله فوق برای افراد عادی بسیار سخت است. چرا که در زندگی، همواره سرازیریها را انتخاب کرده اند و در نتیجه نمیدانند و ادراک نکرده اند که این خود ما هستیم که انتخاب میکنیم. بله این خود ما هستیم که انتخاب میکنیم که چه احساسی داشته باشیم.
داستانی از بودا این نکته را به خوبی روشن میکند. روزی بودا در باغ خود مشغول تدریس و راهنمائی هوادارانش بود. فردی که دشمنی شدیدی با بودا داشت، وارد باغ شد و خود را به نزدیکی بودا رساند و شروع کرد به فحاشی و کلمات ناسزا. بودا اجازه داد او همۀ آنچه در دل دارد بیان کند. پس از این که آن مرد خاموش شد، بودا این گونه پاسخش داد: ای مرد شریف! من امروز پیش از حضور در باغ، از روستاهای مجاور عبور میکردم. مردم روستا کلوچه پخته بودند. به من هم تعارف کردند. اما من در آن موقع مایل به خوردن کلوچه نبودم و دعوتشان را نپذیرفتم. اکنون نیز سخنان تو را نمیپذیرم.
میبینید چگونه برای این مرد بزرگ فحش و کلوچه یکسان شده است؟ خیلی راحت همان طور که کلوچه را نمیخورد و آن را به معدۀ خود راه نمیدهد، به همان راحتی، فحشهای آن مرد تندخود را نمیپذیرد و آن را به ساحت روان خود راه نمیدهد. حال فرض کنید در جلسهای، فردی به فرد دیگر اهانت میکند. فرد اهانت شده، عصبانی میشود و رگهای گردنش متورم میشود. شما در آن لحظه به او میگویید آرام باش. نادیده بگیر. کوتاه بیا. آن فرد به شما چه میگوید؟ با کمال عصبانیت شما را به کناری میزند و میگوید چطور میتوانم آرام باشم وقتی که چنین کسی به خود اجازه میدهد به من اهانت کند؟ دقت کردید؟ «چطور میتوانم؟» !
نمی توانم یعنی مجبورم
نمیتوانم، یعنی مجبورم. یعنی قدرت انتخاب ندارم. پس کجا رفت انتخاب گری بشر؟ آیا انتخاب گری ات فقط این بود که بین مرغ و کباب یکی را انتخاب کنی؟ اکنون وقت آن است که حقیقت وجود تو که یک وجود «کم ظرفیت» است آشکار شود و دریابی که در چنین مواقعی مجبوری نه مختار. چرا که در زندگیت، توانائی انتخابگری خود را به درستی پرورش ندادی و مجبورانه زندگی کردی. پس اکنون نیز مجبوری.
شاید این خاطره برایتان جالب باشد. روزی با خانواده در شهرستان بودیم و پدرم بر سر موضوعی عصبانی شده بود. پسرم که در آن موقع نزدیک ده سال سن داشت گفت: پدر! شما عصبانی شدن را انتخاب کرده اید! پدرم از این سخن حکیمانه به وجد آمد و به حالت عادی برگشت. بله واقعاً این طور است. این خود ما هستیم که انتخاب میکنیم که چه احساسی داشته باشیم. اما متأسفانه از آنجا که همواره، احساسات ما لجام گسیخته و تربیت ناشده بوده است، پذیرفتن این سخن برایمان آسان نیست. اما کسانی که تجربۀ انتخاب امر نامطلوب را در زندگی داشته اند، در چین مواردی این توان را در خود میبینند که آن امر یا احساس نامطلوب را به چیزی نگیرند و از آن آزرده خاطر نشوند.
فرض کنید کسی اهانتی به شما میکند یا حرف ناشایستی در مورد شما میزند. یک انتخاب (که معمولاً «بی اختیار» اتفاق میافتد) این است که عصبانی، ناراحت و آزرده خاطر شویم و تا مدتی در فکر این موضوع باشیم و سعی در تطهیر خود نزد اذهان دیگران نماییم و به دنبال انتقام گیری از شخص اهانت کننده باشیم.
انتخاب دیگر که سخت است و تنها از عهدۀ افراد خودساخته و «رها» بر میآید این است که به موضوع اهمیت ندهیم و با خود بگوئیم: قرار نیست من برای همه مطلوب باشم و همه مرا دوست بدارند. من به خیر و صلاح همه اقدام میکنم و همه را دوست دارم اما در عین حال این حق را برای دیگران قایل میشوم که مرا دوست نداشته باشند.
با چنین نگرشی، نه جائی برای ناراحتی و عصبانیت باقی میماند و نه فکر انتقام در ضمیر ما شکل میگیرد.
و من یوق شُحّ نفسه
این که خداوند در قرآن فرموده است:
و من یوق شُحّ نفسه، فاولائک هم المفلحون اشاره به همین حالت دارد. یعنی هر کس از «شُحّ نفس» آزاد شود، به واقع به رهایی و فلاح رسیده است. شح نفس یعنی این که خودت برای خودت آنقدر مهم باشی که نخواهی هیچ آسیب و اهانتی به تو برسد و نتوانی به خاطر خیر و صلاح دیگران از خودت بگذری. به عبارت دیگر توان از خود گذشتگی نداشته باشی. نه بتوانی از مالت بگذری و نه بتوانی دیگران را عفو کنی و نه بتوانی دوستشان داشته باشی.
مثال بسیار خوبی را دکتر وین دایر در برخی کتاب هایش آورده است که توجه شما را به آن جلب می کنم.
آیا تا به حال به فکر شما رسیده است خدمتی را به یک غریبه برسانید به طوری که او هیچوقت شما را نبیند و نتواند تشکر یا جبران کند؟ فرض کنید به تنهایی در یک بزرگراه مشغول رانندگی هستید. به محل پرداخت عوارض میرسید. دو برابر مقدار لازم پول میپردازید و به مامور عوارض میگوئید: مبلغ اضافه، برای عوارض خودروی پشت سر من است. لطفاً قبض عوارض را به رانندۀ آن خودرو بدهید. شما به راه خود ادامه می دهید و نمیدانید خودروی پشت سر شما کیست. او هم وقتی به محل پرداخت عوارض میرسد نمیداند چه کسی پول عوارض او را پرداخت کرده است. اما خوشحال میشود. نه فقط از بابت این که یک دلار یا هزار تومان به نفعش شده است بلکه از این بابت که میبیند هنوز هم انسانهایی هستند که از روی عشق به دیگران و بدون هیچ گونه چشمداشتی حاضرند به دیگران کمک کنند یا به آنها توجه نمایند.
این مثال را دکتر وین دایر در مبحث عشق بی قید و شرط ذکر کرده است اما برای ما نیز مفید است. کدامیک از ما هست که در زندگی خود چنین انتخاب هایی داشته باشد؟ یعنی در مواردی، کاری را انجام دهیم که هیچ منفعتی برای ما نداشته باشد. بلکه فقط به نفع دیگران باشد. شما نپندارید که وقتی به پیامبران نسبت دیوانه میدادند، به طور تصادفی از بین فحشهای ممکن یکی را انتخاب کرده به کار میبردند. بلکه به این دلیل بود که از پیامبران این گونه کارها سر میزد و از نظر انسانهای به ظاهر سالم، آنها دیوانه بودند.
مسجد مهمان کش
مولوی در داستان مسجد مهمان کش، حالت روحی شخص آزاد را به خوبی بیان کرده است. مسجدی بوده است که هر گاه کسی در آن اقامت میگزید و شب آنجا میخوابید، صبح جنازه اش را بیرون میآوردند. روزی کسی پیدا شد و گفت من امشب طلسم این مسجد را میشکنم. مردم به او گفتند این مسجد به هیچ کس رحم نمیکند. گفت:
ای حریفان من از آنها نیستم کز خیالاتی در این ره بیستم (بایستم)
من چو اسماعیلیانم بی حذر بل چو اسماعیل آزادم ز سر
(اسماعلیه، پیروان حسن صباح را گویند که مردانی شجاع، بیباک و از جان گذشته بودند) و اسماعیل فرزند ابراهیم که خود را مردانه برای مردن آماده کرد.
از گمان و از یقین بالاترم وز ملامت برنمیگردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او چشم روشن گشتم و بینای او
پا نهم گستاخ چون خانه روم پا نلرزانم نه کورانه روم
میهمان، در مسجد خوابید و همین که پاسی از شب گذشت، سر و صداهای هولناکی از اطراف بلند شد. او برخواست و گفت: هر که هستی بیرون بیا که من به خون خودم تشنهام .
مسجدا! گر کربلای من شوی! قبلۀ حاجت روای من شوی.
ای مسجد! مرا از چه میترسانی؟ بیا و مرا بکش که من مشتاق به مرگم. همین که این جملات را گفت و مردانه تکرار کرد، به تدریج سرو صداها خوابید و قطع شد. ترسانندگان دانستند که این میهمان، قابل ترساندن نیست. لذا تیغشان کند شد. طلسم مسجد شکست و در عوض، گنجهای پنهان در آن آشکار شد و در پای میهمان ریخت.
این داستان همۀ ماست در حیات زمینی.
بشنوید ای دوستان این داستان! خود حقیقت، نقد حال ماست آن.
یا در جای دیگر گفته است:
موسی وفرعون در هستی توست باید این دو خصم را در خویش جست.
یعنی این داستان های قرآن و مثنوی برای یاد گرفتن تاریخ یا تفنن و سرگرمی نیست بلکه این داستان خود ماست.
حال اگر هر کدام از ما در مواجهه با حوادث و رویدادهای ناگوار که ممکن است به سراغ ما بیاید و ما را از هم اکنون نگران کرده است، مثل آن مهمان شجاع باشیم و بگوییم بیا جلو که من آماده ام، هیمنه و عظمت آن مشکل میشکند و در مقابل ما خوار و حقیر میشود. چه بسیار مصائب که به این ترتیب برای ما سهل و آسان میشود.
قصد داشتم مطلب دیگری بیفزایم. اگر آمدیم شهرستان که حضوری خواهم گفت و اگر نیامدیم یا ندیدمتان، بعدا برایتان ارسال خواهم کرد.
آسمانی و دلیر باشید.
نظرات شما عزیزان:
کامران کمیلی پور
ساعت21:00---6 آبان 1390
سلام محمد آقا.
از نظر عنایت شما بسیار سپاسگزارم. از شعر زیبایتان بهره مند شدم.
سر بلند و پیروز باشید.
Mohammad Hakimelahi
ساعت14:45---6 آبان 1390
سلام دوست عزیز
وب زیبا و عارفانه شما را دیدم
جدا از قلم زیبای شما لذت بردم
امیدوارم در ادامه مستدام باشید
***********************
کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت،
سفری بی همراه،
گم شدن تا ته تنهایی محض،
یار تنهایی من با من گفت:
هر کجا لرزیدی،
از سفرترسیدی،
تو بگو، از ته دل
من خدا را دارم...
ارادتمند محمد حکیم الهی